در ستایش شاهزاده‌ی آزاده شاه خلیل الله

ای سروری که هر که سرش خاک پای تست زیبد به سر ز تاج زر مهر افسرش
تیغت میان هر دو صفا آورد پدید خصمت که دشمنی‌ست میان تن و سرش
در مهد مدعای تواش پرورش دهند هر طفل نه پدر که بود چار مادرش
در دفع تیر حادثه پیشت سپر شود چتر مرصع فلک و قبه‌ی زرش
بودی اگر چو رای تو بنمودی آب خضر آیینه‌ای که جلوه نما شد سکندرش
آراست چرخ حلقه‌ی پروین به شب چراغ خاص از پی همین که کنی حلقه‌ی درش
شد خضر راه بخت تو نخلی که نار طور شمع ره کلیم شد از شاخ اخضرش
گر مهر در تو کج نگردد بشکند سپهر در دیده آن خطوط شعای چو نشترش
انداخت دست آمر نهیت بریده سر زر را به جرم اینکه شرابست دخترش
نهی تو شد چنان که دو پرگاله‌ی دو صبح دوزد عروس مهر به هم بهر چادرش
گر زهره رابه بزم نشاط تو ره دهند جاروب فرش بزم شود طرف معجرش
دف پاره کرد چرخ به بزم مخالفت غربال خاک بیز بلا ساخت چنبرش
دهقان زرع قدر ترا کی کند قبول گردون کهنه‌ی فلک و گاو لاغرش
یک بار اگر ز مشرق رایت کند طلوع من بعد مهر یاد نیاید ز خاورش
طبعت که زاده‌ی خلف جود و بخشش است بحر است یک برادر و کان یک برادرش
رخش براق فعل تو زیبد به وقت آب سطل مه سه روزه پر از آب کوثرش
می‌خوانمش سپهر ولی گر بود سپهر با چار ماه عید مقارن شش اخترش
در حیرتم که چون ز درون بر برون بتاخت روز نخست گشت چو صورت مصورش
اندر عنان او نفس برق سوخته‌ست چون غاشیه به دوش برد باد صرصرش
سد دایره نموده ز پرگار دست و پای یک دم که ره فتاد به چرخ مدورش