چو خواهم کز ره شوقش دمی بر گرد سر گردم
|
|
به نزدیکش روم سد بار و باز از شرم برگردم
|
من بد روز را آن بخت بیدار از کجا باشد
|
|
که در کویش شبی چون پاسبانان تا سحر گردم
|
دلم سد پاره گشت از خنجرش و ز شوق هر زخمی
|
|
به خویش آیم دمی سد بار و از خود بیخبر گردم
|
اگر جز کعبهی کوی تو باشد قبله گاه من
|
|
الاهی ناامید از سجدهی آن خاک در گردم
|
نه از سوز محبت بی نصیبم همچو پروانه
|
|
که در هر انجمن گرد سر شمع دگر گردم
|
به بزم عیش شبها تا سحر او را چه غم باشد
|
|
که بر گرد درش زاری کنان شب تا سحر گردم
|
به زخم خنجر بیداد او خو کردهام وحشی
|
|
نمیخواهم که یک دم دور از آن بیدادگر گردم
|