چند به دل فرو خورم این تف سینه تاب را | در ته دوزخ افکنم جان پر اضطراب را | |
تافته عشق دوزخی ز اهل نصیحت اندرو | بر من و دل گماشته سد ملک عذاب را | |
شوق ، به تازیانه گر دست بدین نمط زند | زود سبک عنان کند صبر گران رکاب را | |
آنکه خدنگ نیمکش میخورم از تغافلش | کاش تمام کش کند نیمکش عتاب را | |
خیل خیال کیست این کز در چشمخانهها | میکشد اینچنین برون خلوتیان خواب را | |
میجهد آهم از درون پاس جمال دار، هان | صرصر ما نگون کند مشعل آفتاب را | |
وحشی و اشک حسرت و تف هوای بادیه | آب ز چشم تر بود ره سپر سراب را |