زهی جمال تو خورشید مشرق دیده
|
|
بتنگی دهنت هیچ دیدهی نادیده
|
سواد خط تو دیباچه صحیفهی دل
|
|
هلال ابروی تو طاق منظر دیده
|
مه جبین تو برآفتاب طعنه زده
|
|
گل عذار تو بر برگ لاله خندیده
|
ز شور زلف تو در شب نمیتوانم خفت
|
|
ز دست فکر پریشان و خواب شوریده
|
اگر بهیچ نگیری مرا نیرزم هیچ
|
|
و گر پسند تو گردم شوم پسندیده
|
تو خامهی دو زبان بین که حال درد فراق
|
|
چگونه شرح دهد با زبان ببریده
|
چو من که دید زبان بستهئی و گاه خطاب
|
|
سخنوری زنی کلک برتراشیده
|
گهی که وصف سر زلف دلکشت گویم
|
|
شود زبان من دلشکسته پیچیده
|
از آن سیاه شد آن زلف مشکبار که هست
|
|
بچین فتاده و برآفتاب گردیده
|
بدیدهی تو که آندم که زیر خاک شوم
|
|
شوم نظارهگر دیدهی تو دزدیده
|
چو شد غلام تو خواجو قبول خویشش خوان
|
|
که ملک دل به تو دادست و عشق به خریده
|