آن ترک بلغاری نگر با چشم خونخوار آمده
|
|
خورشید قندز پوش او آشوب بلغار آمده
|
عید مسیحی روی او زنار قیصر موی او
|
|
در حلقهی گیسوی او صد دل گرفتار آمده
|
چشم آفت مستان شده رخ طیرهی بستان شده
|
|
شیراز ترکستان شده کان بت ز فرخار آمده
|
دلدار من جاندار من شمشاد خوش رفتار من
|
|
چون دیده در بار من لعلش گهر بار آمده
|
در شب چراغ خاوری بر مه نقاب ششتری
|
|
وز مهر رویش مشتری با زهره در کار آمده
|
هرگز شنیدی در ختن مشکین خطی چون یار من
|
|
یا سرو سیمین در چمن زینسان به رفتار آمده
|
سنبل ز سر آویخته وز لاله مشک انگیخته
|
|
و آب گلستان ریخته چون او به گلزار آمده
|
بر مهر پیچان عقربش وز مه معلق غبغبش
|
|
چون جام می نام لبش یاقوت جاندار آمده
|
شکر غلام پاسخش میمون جمال فرخش
|
|
روز غریبان بی رخش همچون شب تار آمده
|
بر ماه چنبر دیدهئی در پسته شکر دیدهئی
|
|
وز شاخ عرعر دیدهئی سیب و سمن بار آمده
|
بنگر بشبگیر ای صبا خواجو چو مرغ خوش نوا
|
|
برطرف بستان از هوا در نالهی زار آمده
|