سپیده دم که جهان بوی نوبهار گرفت
|
|
صبا نسیم سر زلف آن نگار گرفت
|
بگاه بام دلم در نوای زیر آمد
|
|
چو بلبل سحری نالهای زار گرفت
|
چو آن نگار جفا پیشه دست من نگرفت
|
|
بسا که چهرهام از خون دل نگار گرفت
|
سرشک بود که او روی ما نگه میداشت
|
|
چه اوفتاد که او هم ز ما کنار گرفت
|
مگیر زلف سیاهش ببوی دانه خال
|
|
که بهر مهر نشاید میان مار گرفت
|
دلم چو بی رخ زیبای او کنار نداشت
|
|
قرار در خم آن زلف بیقرار گرفت
|
ز روزگار نه بس بود جور و غصه مرا
|
|
که چشم شوخ تو هم خوی روزگار گرفت
|
شکنج موی تو آورد ماه را در دام
|
|
کمند زلف تو خورشید را شکار گرفت
|
بخواب نرگس مست تو ناتوان دیدم
|
|
ز جام بادهی سحرش مگر خمار گرفت
|
درون خاطر خواجو حریم حضرت تست
|
|
بجز تو کس نتواند درو قرار گرفت
|