گفت چون محمود شاه خسروان
|
|
رفت از غزنین به حرب هندوان
|
هندوان را لشگری انبوه دید
|
|
دل از آن انبوه پر اندوه دید
|
نذر کرد آن روز شاه دادگر
|
|
گفت اگر یابم برین لشگر ظفر
|
هر غنیمت کافتدم این جایگاه
|
|
جمله برسانم به درویشان راه
|
عاقبت چون یافت نصرت شهریار
|
|
بس غنیمت گرد آمد بیشمار
|
بود یک جزو غنیمت از قیاس
|
|
برتر از صد خاطر حکمت شناس
|
چون ز حد بیرون غنیمت یافتند
|
|
وآن سیه رویان هزیمت یافتند
|
شه کسی را گفت حالی از کسان
|
|
کین غنیمت را به درویشان رسان
|
زانک با حق نذر دارم از نخست
|
|
تا درین عهد وفا آیم درست
|
هرکسی گفتند چندین مال و زر
|
|
چون توان دادن به مشتی بیخبر
|
یا سپه را ده که کینه میکشند
|
|
یا بگو تا در خزینه میکشند
|
شه درین اندیشه سرگردان بماند
|
|
در میان این و آن حیران بماند
|
بوالحسینی بود بس فرزانه بود
|
|
لیک مردی بیدل و دیوانه بود
|
میگذشت او در میان آن سپاه
|
|
چون بدید از دور او را پادشاه
|
گفت آن دیوانه را فرمان کنم
|
|
زو بپرسم، هرچ گوید آن کنم
|
او چو آزادست از شاه و سپاه
|
|
بی غرض گوید سخن وز جایگاه
|
خواند آن دیوانه را شاه جهان
|
|
پس نهاد آن قصه با او در میان
|
بیدل دیوانه گفت ای پادشاه
|
|
کارت آمد با دوجو این جایگاه
|
گر نخواهی داشت با او کار نیز
|
|
تو بدوجو زو میندیش ای عزیز
|
ور دگر با اوت خواهد بود کار
|
|
پس مکن زینجا دوجو کم، شرم دار
|