یافتند آن بت که نامش بود لات
|
|
لشگر محمود اندر سومنات
|
هندوان از بهر بت برخاستند
|
|
ده رهش هم سنگ زر میخواستند
|
هیچ گونه شاه مینفروختش
|
|
آتشی برکرد و حالی سوختش
|
سرکشی گفتش نمیبایست سوخت
|
|
زر به از بت، میببایستش فروخت
|
گفت ترسیدم که در روز شمار
|
|
بر سر آن جمع گوید کردگار
|
آزر و محمود را دارید گوش
|
|
زانک هست آن بت تراش این بت فروش
|
گفت چون محمود آتش برفروخت
|
|
وآن بت آتش پرستان را بسوخت
|
بیست من جوهر بیامد از میانش
|
|
خواست شد از دست حالی رایگانش
|
شاه گفتا لایق لات این بود
|
|
وز خدای من مکافات این بود
|
بشکن آن بتها که داری سر به سر
|
|
تا چو بت در پا نه افتی در به در
|
نفس چون بت را بسوز از شوق دوست
|
|
تا بسی جوهر فرو ریزد ز پوست
|
چون به گوش جان شنیدستی الست
|
|
از بلی گفتن مکن کوتاه دست
|
بستهای عهد الست از پیش تو
|
|
از بلی سر درمکش زین بیش تو
|
چون بدو اقرار آوردی درست
|
|
کی شود انکارآن کردی درست
|
ای به اول کرده اقرار الست
|
|
پس به آخر کرده انکار الست
|
چون در اول بستهای میثاق تو
|
|
چون توانی شد در آخر عاق تو
|
ناگزیرت اوست، پس با او بساز
|
|
هرچ پذرفتی وفا کن، کژ مباز
|