شیخ نوقانی بنیشابور شد
|
|
رنج راه آمد برو رنجور شد
|
هفتهای باژنده در گوشه
|
|
گرسنه افتاده بد بیتوشهای
|
چون برآمد هفتهای گفت ای اله
|
|
گردهی نان مرا کن سر به راه
|
هاتفی گفتش برو این لحظه پاک
|
|
جملهی میدان نیشابور خاک
|
چون برو بیخاک میدان سر به سر
|
|
نیم جو زر یابی، نان خر تو بخور
|
گفت اگر جاروب و غربالم بدی
|
|
وجه نانی را چه اشکالم بدی
|
چون ندارم هیچ آبی برجگر
|
|
بیجگر نانیم ده خونم مخور
|
هاتفی گفتا که آسان بایدت
|
|
خاک روبی کن اگر نان بایدت
|
پیر رفت و کرد زاریها بسی
|
|
تا ستد جاروب و غربال از کسی
|
خاک میرفت و پیاپی میشتافت
|
|
آخرین غربال، آن زر باز یافت
|
شادمان شد نفس او کان زر بدید
|
|
رفت سوی نانوا و نان خرید
|
تا که مرد نانوا نانش بداد
|
|
شد همی جاروب و غربالش بیاد
|
آتشی افتاد اندر جان پیر
|
|
در تگ استاد و برآمد زو نفیر
|
گفت چون من نیست سرگردان کنون
|
|
زر ندارم چون دهم تاوان کنون
|
عاقبت میرفت چون دیوانهای
|
|
خویش را افکند در ویرانهای
|
چون در آن ویرانه شد خوار و دژم
|
|
دید با جاروب خود غربال هم
|
شادمان شد پیر و پس گفت ای اله
|
|
این چراکردی جهان بر من سیاه
|
زهر کردی نان خوش بر جان من
|
|
گو برو جان بازگیر این نان من
|
هاتفش گفتا کهای ناخوش منش
|
|
خوش نه آید هیچنان بینان خورش
|
چون نهادی نان تنها در کنار
|
|
درفزودم نان خورش، منت بدار
|