به دریایی در اوفتادم که پایانش نمیبینم
|
|
به دردی مبتلا گشتم که درمانش نمیبینم
|
در این دریا یکی در است و ما مشتاق در او
|
|
ولی کس کو که در جوید که جویانش نمیبینم
|
چه جویم بیش ازین گنجی که سر آن نمیدانم
|
|
چه پویم بیش ازین راهی که پایانش نمیبینم
|
درین ره کوی مه رویی است خلقی در طلب پویان
|
|
ولیک این کوی چون یابم که پیشانش نمیبینم
|
به خون جان من جانان ندانم دست آلاید
|
|
که او بس فارغ است از ما سر آنش نمیبینم
|
دلا بیزار شو از جان اگر جانان همی خواهی
|
|
که هر کو شمع جان جوید غم جانش نمیبینم
|
برو عطار بیرون آی با جانان به جان بازی
|
|
که هر کو جان درو بازد پشیمانش نمیبینم
|