دل ز دستم رفت و جان هم، بی دل و جان چون کنم
|
|
سر عشقم آشکارا گشت پنهان چون کنم
|
هرکسم گوید که درمانی کن آخر درد را
|
|
چون به دردم دایما مشغول درمان چون کنم
|
چون خروشم بشنود هر بی خبر گوید خموش
|
|
میطپد دل در برم میسوزدم جان چون کنم
|
عالمی در دست من، من همچو مویی در برش
|
|
قطرهای خون است دل، در زیر طوفان چون کنم
|
در تموزم مانده جان خسته و تن تب زده
|
|
وآنگهم گویند براین ره به پایان چون کنم
|
چون ندارم یک نفس اهلیت صف النعال
|
|
پیشگه چون جویم و آهنگ پیشان چون کنم
|
در بن هر موی صد بت بیش میبینم عیان
|
|
در میان این همه بت عزم ایمان چون کنم
|
نه ز ایمانم نشانی نه ز کفرم رونقی
|
|
در میان این و آن درمانده حیران چون کنم
|
چون نیامد از وجودم هیچ جمعیت پدید
|
|
بیش ازین عطار را از خود پریشان چون کنم
|