درین نشیمن خاکی بدین صفت که منم
|
|
میان نفس و هوا دست و پای چند زنم
|
هزار بار برآمد مرا که یکباری
|
|
ز دست چرخ فلک جامه پاره پاره کنم
|
گره چگونه گشایم ز سر خود که ز چرخ
|
|
هزار گونه گره در فتاده در سخنم
|
ز هر کسی چه شکایت کنم چو میدانم
|
|
که جرم من ز من است و بلای خویش منم
|
به هیچ روی مرا نیست رستگاری روی
|
|
که هست دشمن من در میان پیرهنم
|
حساب بر نتوانم گرفت بر خود از آنک
|
|
به هر حساب که هستم اسیر خویشتنم
|
هزار بار به یک روز عقل را ز صراط
|
|
به قعر دوزخ نفس و هوا فرو فکنم
|
اگر موافق طبعم ندیم ابلیسم
|
|
وگر متابع نفسم حریف اهرمنم
|
به گرد بلبل روحم قرار چون گیرد
|
|
میان خار چو گلزار جان بود وطنم
|
سزد که پیرهن کاغذین کند عطار
|
|
که شد ز نفس بدآموز پیرهن کفنم
|