چو خود را پاک دامن می ندانم
|
|
مقامی به ز گلخن می ندانم
|
چرا اندر صف مردان نشینم
|
|
چو خود را مرد جوشن می ندانم
|
بیا تا ترک خود گیرم که خود را
|
|
بتر از خویش دشمن می ندانم
|
دلی کز آرزوها گشت پر بت
|
|
من آن دل را مزین می ندانم
|
چو عیسی از یکی سوزن فروماند
|
|
من این بت کم ز سوزن می ندانم
|
مرا جانان فروشد در غمت جان
|
|
اگرچه جان معین می ندانم
|
چنان در عشق تو سرگشته گشتم
|
|
که جانم گم شد و تن می ندانم
|
مرا هم کشتی و هم سوختی زار
|
|
چه میخواهی تو از من می ندانم
|
گهی گویی که تن زن صبر کن صبر
|
|
علاج صبر کردن می ندانم
|
گهی گویی مرا بستان ورستی
|
|
ز صد خرمن یک ارزن میندانم
|
چون من یک ذرهام نه هست و نه نیست
|
|
همه خورشید روشن می ندانم
|
فرو رفتم در این وادی کم و کاست
|
|
تو میدانی اگر من می ندانم
|
درین حیرت دل حیران خود را
|
|
طریقی به ز مردن می ندانم
|
که گیرد دامن عطار ازین پس
|
|
چو او را هیچ دامن می ندانم
|