من این دانم که مویی می ندانم
|
|
بجز مرگ آرزویی می ندانم
|
مرا مبشول مویی زانکه در عشق
|
|
چنان غرقم که مویی می ندانم
|
چنین رنگی که بر من سایه افکند
|
|
ز دو کونش رکویی می ندانم
|
چنانم در خم چوگان فگنده
|
|
که پا و سر چو گویی می ندانم
|
بسی بر بوی سر عشق رفتم
|
|
نبردم بوی و بویی می ندانم
|
بسی هر کار را روی است از ما
|
|
به از تسلیم رویی می ندانم
|
به از تسلیم و صبر و درد و خلوت
|
|
درین ره چارسویی می ندانم
|
شدم در کوی اهل دل چو خاکی
|
|
که به زین کوی کویی می ندانم
|
دلم را راه جوی عشق کردم
|
|
که به زو راه جویی می ندانم
|
درون دل بسی خود را بجستم
|
|
که به زین جست و جویی می ندانم
|
به خون دل بشستم دست از جان
|
|
که به زین شست و شویی می ندانم
|
بسی این راز نادانسته گفتم
|
|
که به زین گفت و گویی می ندانم
|
چو کردم جوی چشمان همچو عطار
|
|
که به زین آب جویی می ندانم
|