عشق بالای کفر و دین دیدم
|
|
بی نشان از شک و یقین دیدم
|
کفر و دین و شک و یقین گر هست
|
|
همه با عقل همنشین دیدم
|
چون گذشتم ز عقل صد عالم
|
|
چون بگویم که کفر و دین دیدم
|
هرچه هستند سد راه خودند
|
|
سد اسکندری من این دیدم
|
فانی محض گرد تا برهی
|
|
راه نزدیکتر همین دیدم
|
چون من اندر صفات افتادم
|
|
چشم صورت صفات بین دیدم
|
هر صفت را که محو میکردم
|
|
صفتی نیز در کمین دیدم
|
جان خود را چو از صفات گذشت
|
|
غرق دریای آتشین دیدم
|
خرمن من چو سوخت زان دریا
|
|
ماه و خورشید خوشهچین دیدم
|
گفتی آن بحر بی نهایت را
|
|
جنت عدن و حور عین دیدم
|
چون گذر کردم از چنان بحری
|
|
رخش خورشید زیر زین دیدم
|
حلقهای یافتم دو عالم را
|
|
دل در آن حلقه چون نگین دیدم
|
آخر الامر زیر پردهی غیب
|
|
روی آن ماه نازنین دیدم
|
آسمان را که حلقهی در اوست
|
|
پیش او روی بر زمین دیدم
|
بر رخ او که عکس اوست دو کون
|
|
برقع از زلف عنبرین دیدم
|
نقش های دو کون را زان زلف
|
|
گره و تاب و بند و چین دیدم
|
هستی خویش پیش آن خورشید
|
|
سایهی یار راستین دیدم
|
دامنش چون به دست بگرفتم
|
|
دست او اندر آستین دیدم
|
هر که او سر این حدیث شناخت
|
|
نقطهی دولتش قرین دیدم
|
جان عطار را نخستین گام
|
|
برتر از چرخ هفتمین دیدم
|