تو میدانی که در کار تو چون مضطر فرو ماندم
|
|
به خاک و خون فرو رفتم ز خواب و خور فرو ماندم
|
ز حیرانی عشق تو خلاصم کی بود هرگز
|
|
که از عشقت به نو هر روز حیران تر فرو ماندم
|
عجایب نامهی عشقت به پایان چون برم آخر
|
|
که اندر اولین حرفی به سر دفتر فرو ماندم
|
چو دست من به یک بازی فرو بستی چه بازم من
|
|
مکن داویم ده آخر که در ششدر فرو ماندم
|
همه شب بی تو چون شمعی میان آتش و آبم
|
|
نگه کن در من مسکین که بس مضطر فرو ماندم
|
چگونه چشمهی حیوان درین وادی به دست آرم
|
|
که اندر قعر تاریکی چو اسکندر فرو ماندم
|
از آن شد کشتیم غرقاب و من با پارهای تخته
|
|
که در گرداب این دریای موجآور فرو ماندم
|
چو از شوق گهر رفتم بدین دریا و گم گشتم
|
|
هم از خشکی هم از دریا هم از گوهر فرو ماندم
|
ز بس کاندر خم چوگان محنت گوی گشتم من
|
|
چو گویی اندرین میدان ز پای و سر فرو ماندم
|
ندانم تا تو ای عطار گنج عشق کی یابی
|
|
که از سودای گنج ایدر به رنج اندر فرو ماندم
|