واقعهی عشق را نیست نشانی پدید
|
|
واقعهای مشکل است بسته دری بی کلید
|
تا تو تویی عاشقی از تو نیاید درست
|
|
خویش بباید فروخت عشق بباید خرید
|
پی نبری ذرهای زانچه طلب میکنی
|
|
تا نشوی ذرهوار زانچه تویی ناپدید
|
واقعهای بایدت تا بتوانی شنید
|
|
حوصلهای بایدت تا بتوانی چشید
|
تا بنبینی جمال عشق نگیرد کمال
|
|
تا شنوی حسب حال راست بباید شنید
|
کار کن ار عاشقی بار کش ار مفلسی
|
|
زانکه بدین سرسری یار نگردد پدید
|
سوخته شو تا مگر در تو فتد آتشی
|
|
کاتش او چون بجست سوخته را بر گزید
|
درد نگر رنج بین کانچه همی جستهام
|
|
راست که بنمود روی عمر به پایان رسید
|
راست که سلطان عشق خیمه برون زد ز جان
|
|
یار در اندر شکست عقل دم اندر کشید
|
هر تر و خشکم که بود پاک به یکدم بسوخت
|
|
پرده ز رخ برگرفت پردهی ما بر درید
|
ای دل غافل مخسب خیز که معشوق ما
|
|
در بر آن عاشقان پیش ز ما آرمید
|
تا دل عطار گشت بلبل بستان درد
|
|
هر دمش از عشق یار تازه گلی بشکفید
|