من حاصل عمر خود ندارم جز غم | در عشق ز نیک و بد ندارم جز غم | |
یک همدم باوفا ندیدم جز درد | یک مونس نامزد ندارم جز غم |
□
چون باده ز غم چه بایدت جوشیدن | با لشگر غم چه بایدت کوشیدن | |
سبز است لبت ساغر از او دور مدار | می بر لب سبزه خوش بود نوشیدن |
□
ای شرمزده غنچهی مستور از تو | حیران و خجل نرگس مخمور از تو | |
گل با تو برابری کجا یارد کرد | کاو نور ز مه دارد و مه نور از تو |
□
چشمت که فسون و رنگ میبازد از او | افسوس که تیر جنگ میبارد از او | |
بس زود ملول گشتی از همنفسان | آه از دل تو که سنگ میبارد از او |
□
ای باد حدیث من نهانش میگو | سر دل من به صد زبانش میگو | |
میگو نه بدانسان که ملالش گیرد | میگو سخنی و در میانش میگو |
□
ای سایهی سنبلت سمن پرورده | یاقوت لبت در عدن پرورده | |
همچون لب خود مدام جان میپرور | زان راح که روحیست به تن پرورده |
□
گفتی که تو را شوم مدار اندیشه | دل خوش کن و بر صبر گمار اندیشه | |
کو صبر و چه دل، کنچه دلش میخوانند | یک قطرهی خون است و هزار اندیشه |
□
آن جام طرب شکار بر دستم نه | وان ساغر چون نگار بر دستم نه | |
آن میکه چو زنجیر بپیچد بر خود | دیوانه شدم بیار بر دستم نه |
□
با شاهد شوخ شنگ و با بربط و نی | کنجی و فراغتی و یک شیشهی می | |
چون گرم شود ز باده ما را رگ و پی | منت نبریم یک جو از حاتم طی |
□
قسام بهشت و دوزخ آن عقده گشای | ما را نگذارد که درآییم ز پای | |
تا کی بود این گرگ ربایی، بنمای | سرپنجهی دشمن افکن ای شیر خدای |