فرزین دل است و شه خرد و رخ ضمیر راست
|
|
بیدق رموز تازی و معنی پهلوی
|
چون اسب و فیل نیست دلم خون همی شود
|
|
از بهر اسب و فیل دلا خون همی شوی
|
کانعام شه که باج ستاند ز ترک و هند
|
|
بخشد هم اسب ترکی و هم فیل هندوی
|
شاها تو را چه فخر به بخشیدن اسب و فیل
|
|
خود هند و چین دهی به سالی که بشنوی
|
دولت ستانه بوس درست باد تا به کام
|
|
صد سال تخم عدل بکاری و بدروی
|
صدرا تو را جلالت اسکندر است لیک
|
|
خضری که آب علم ز بحر یقین خوری
|
هم ظل ذوالجلالی و هم نور آفتاب
|
|
بر اسمانی و غم اهل زمین خوری
|
بر گنج سایه از پی بذل زر افکنی
|
|
در بحر غوطه از پی در ثمین خوری
|
از دست دیو حادثه در تو گریخت دین
|
|
یعنی شهاب دین توئی اندوه دین خوری
|
هستی شکستهدل ز شیاطین ولی چه باک
|
|
چون مومیائی از کف روح الامین خوری
|
آدم چو غصه خورد ز دیدوی شگفت نیست
|
|
گر تو شهاب غصهی دیو لعین خوری
|
در مدحت تو مبدع سحر آفرین منم
|
|
شاید دریغ مبدع سحر آفرین خوری
|
خوردی دریغ من که اسیرم به دست چرخ
|
|
آری به دست دیو دریغ نگین خوری
|
در شرق و غرب صبح پسینم به صدق و فضل
|
|
تو آفتابی انده صبح پسین خوری
|
نار کلیم و چشمهی خضر است شعر من
|
|
شب شمع از آن فروزی و روز آب ازین خوری
|
هست انگبین ز گل چکنی پس گل انگبین
|
|
چون نحل گل خورد نه ز گل انگبین خوری
|
مهر جم است و کاس جنان نظم و نثر من
|
|
مهر از یسار خواهی و کاس از یمین خوری
|
دیوان من تو را چه ز افسانه دم زنی
|
|
قرآنت بر یمین چه به ابجد یمین خوری
|
چه حاجت است نشتر ترسا چو بامداد
|
|
شربت ز دست عیسی گردون نشین خوری
|
بر شعر زر دهی ز کریمان مثل شوی
|
|
با شیر پی نهی ز گوزنان سرین خوری
|