کائنا من کان خاک در توست | که زخاک این همه کائن تو کنی | |
گرچه از وجه عدم عین وجود | نتوان کرد ولیکن تو کنی | |
دل خاقانی اگر کوه غم است | هم در آن کوه معاون تو کنی | |
تو خزائن نهی اندر نفسش | وز صفا مهر خزائن تو کنی | |
گر حسودانش مساوی گویند | آن مساویش محاسن تو کنی | |
امن و بیم از تو همی دارد و بس | که تو سوزانی و ساکن تو کنی | |
ور ره امن تو پیش آری هم | در ره بیم هم ایمن تو کنی | |
طاعنان خسته دلش میدارند | خار در دیدهی طاعن تو کنی | |
تاج بر فرق محمد تو نهی | خاک بر تارک کاهن تو کنی |
□
پسر، خاندان را بود خانهدار | چون جان پدر شد به دیگر سرای | |
اگر شیر برجا نماند رواست | ولی عطسهی شیر ماند بجای | |
برون بیشه را شیر به میزبان | درون خانه را گربه به کدخدای | |
جهان را بنگزیرد از گربه لیک | گزیرد ز شیر نبرد آزمای | |
که در خانه آواز یک گربه به | که ده غرش شیر دندان نمای | |
که ده چار دیوار گردد خراب | ز دندان یک موش آفت فزای | |
نه پرویز پرداخت لنگر بری | چو از خشم بهرام بد کرد رای |
□
کیست ز اهل زمانه خاقانی | که تو اهل وفاش پنداری | |
دوستی کز سر غرض شد دوست | هان و هان تاش دوست نشماری | |
خواجه گوید که دوست دار توام | پاسخش ده که دوست چون داری | |
تا عزیزم مرا عزیز کنی | چون شد خوار خوار انگاری |