در مرثیه‌ی سلطان شرق

کائنا من کان خاک در توست که زخاک این همه کائن تو کنی
گرچه از وجه عدم عین وجود نتوان کرد ولیکن تو کنی
دل خاقانی اگر کوه غم است هم در آن کوه معاون تو کنی
تو خزائن نهی اندر نفسش وز صفا مهر خزائن تو کنی
گر حسودانش مساوی گویند آن مساویش محاسن تو کنی
امن و بیم از تو همی دارد و بس که تو سوزانی و ساکن تو کنی
ور ره امن تو پیش آری هم در ره بیم هم ایمن تو کنی
طاعنان خسته دلش می‌دارند خار در دیده‌ی طاعن تو کنی
تاج بر فرق محمد تو نهی خاک بر تارک کاهن تو کنی

پسر، خاندان را بود خانه‌دار چون جان پدر شد به دیگر سرای
اگر شیر برجا نماند رواست ولی عطسه‌ی شیر ماند بجای
برون بیشه را شیر به میزبان درون خانه را گربه به کدخدای
جهان را بنگزیرد از گربه لیک گزیرد ز شیر نبرد آزمای
که در خانه آواز یک گربه به که ده غرش شیر دندان نمای
که ده چار دیوار گردد خراب ز دندان یک موش آفت فزای
نه پرویز پرداخت لنگر بری چو از خشم بهرام بد کرد رای

کیست ز اهل زمانه خاقانی که تو اهل وفاش پنداری
دوستی کز سر غرض شد دوست هان و هان تاش دوست نشماری
خواجه گوید که دوست دار توام پاسخش ده که دوست چون داری
تا عزیزم مرا عزیز کنی چون شد خوار خوار انگاری