در مرثیه‌ی سلطان شرق

باور نکردمی که رسد کوه سوی کوه مردم رسد به مردم، باور بکردمی
کوهی بد این تنم که بدو کوه غم رسید من مردمم چرا نرسیدم به مردمی؟

تو همه کاخ طرب سازی و خاقانی را در همه تبریز اندهکده‌ای بینم جای
او بدین یک دره‌ی خویش تکلف نکند تو بدین ششدره‌ی خویش تفاخر منمای
ماه در هفت فلک خانه یکی دارد و بس زحل نحس ز من راست به یک جا دو سرای

اگر معزی و جاحظ به روزگار منندی به نظم و نثر همانا که پیش‌کار منندی
ز بورشید و ز عبدک مثل زنند به شروان وگر به دور منندی دوات‌دار منندی
به زور و زر نفریبم چو زور و زر وزیران که فخر زور و زرستی گر اختیار منندی
بر آسمان وزارت گر انجم هنرستی وزارت و هنر امروز در شمار منندی

مدح کریمان کنم، چرا نکنم لیک قدح لیمان مرا شعار نیابی
در همه دیوان من دو هجو نبینی در همه گلزار خلد خار نیابی

خاقانیا ز خدمت شاهان کران طلب تا از میان موج سیاست برون شوی
چون جام و می قبول و رد خسروان مباش کب فسرده آئی و دریای خون شوی
از قرب و بعدشان که چو خورشید قاهرند چون ماه گه کم آئی و گاهی فزون شوی
در یک شب از قبول و ز رد چون بنات نعش گه سرفراز گردی و گاهی نگون شوی

رو که سوی راستی بسیج نداری مایه بجز طبع پیچ پیچ نداری
دایم پنداشتی که داری چیزی هیچ نداری خبر که هیچ نداری
تا کی گوئی که بوده‌ام به بسیجات کانچه بود در پس بسیج نداری
خاطر خاقانی از بسیج ببردی ز آنکه دل مردمی بسیج نداری

صانعا شکر تو واجب شمرم که وجود همه ممکن تو کنی