باور نکردمی که رسد کوه سوی کوه | مردم رسد به مردم، باور بکردمی | |
کوهی بد این تنم که بدو کوه غم رسید | من مردمم چرا نرسیدم به مردمی؟ |
□
تو همه کاخ طرب سازی و خاقانی را | در همه تبریز اندهکدهای بینم جای | |
او بدین یک درهی خویش تکلف نکند | تو بدین ششدرهی خویش تفاخر منمای | |
ماه در هفت فلک خانه یکی دارد و بس | زحل نحس ز من راست به یک جا دو سرای |
□
اگر معزی و جاحظ به روزگار منندی | به نظم و نثر همانا که پیشکار منندی | |
ز بورشید و ز عبدک مثل زنند به شروان | وگر به دور منندی دواتدار منندی | |
به زور و زر نفریبم چو زور و زر وزیران | که فخر زور و زرستی گر اختیار منندی | |
بر آسمان وزارت گر انجم هنرستی | وزارت و هنر امروز در شمار منندی |
□
مدح کریمان کنم، چرا نکنم لیک | قدح لیمان مرا شعار نیابی | |
در همه دیوان من دو هجو نبینی | در همه گلزار خلد خار نیابی |
□
خاقانیا ز خدمت شاهان کران طلب | تا از میان موج سیاست برون شوی | |
چون جام و می قبول و رد خسروان مباش | کب فسرده آئی و دریای خون شوی | |
از قرب و بعدشان که چو خورشید قاهرند | چون ماه گه کم آئی و گاهی فزون شوی | |
در یک شب از قبول و ز رد چون بنات نعش | گه سرفراز گردی و گاهی نگون شوی |
□
رو که سوی راستی بسیج نداری | مایه بجز طبع پیچ پیچ نداری | |
دایم پنداشتی که داری چیزی | هیچ نداری خبر که هیچ نداری | |
تا کی گوئی که بودهام به بسیجات | کانچه بود در پس بسیج نداری | |
خاطر خاقانی از بسیج ببردی | ز آنکه دل مردمی بسیج نداری |
□
صانعا شکر تو واجب شمرم | که وجود همه ممکن تو کنی |