در شکایت از روزگار

وگر کرده‌ی چرخ بشمردمی شمارش سوی دست چپ کردمی
کلید زبان گر نبودی وبال کی از خامشی قفل لب کردمی
بری‌خوردمی آخر از دست کشت اگرنه ز مومی رطب کردمی
مگر فضل من ناقص است ارنه من بر او تکیه‌گاهی عجب کردمی
ادب داشتم دولتم برنداشت ادب کاشکی کم طلب کردمی
عصای کلیم ار به دستم بدی به چوبش ادب را ادب کردمی
اگر در هنرها هنر دیدمی به خاقانی آن را نسب کردمی

گر دیده یک اهل دیده بودی دل مژده پذیر دیده بودی
جان حلقه به گوش گوش گشتی گر نام وفا شنیده بودی
این قحط جهان کسی نبردی گر کشت وفا رسیده بودی
کشتی حیات کم شکستی گر بحر غم آرمیده بودی
می‌ترسد از آب دیده جانم ای کاش نه سگ گزیده بودی
گر آهم خواستی فلک را چون صبح دوم دریده بودی
ور چشم فلک به شفقت استی زو خون شفق چکیده بودی
مرغ دلم زا زبان به رنج است ورنه ز قفس پریده بودی
آویخته کی بدی ترازو گر زآنکه زبان بریده بودی
خاقانی اگر نه اهل جستی دامن ز جهان کشیده بودی
هرچند جهان چنو ندیده است او کاش جهان ندیده بودی
با آن‌که تمامش آفریدند ای کاش نیافریده بودی

اهل بایستی که جان افشاندمی دامن از اهل جهان افشاندمی