در هجو رشید وطواط

دولت به من نمی‌دهد از گوسفند چرخ از بهر درد دنبه و بهر چراغ په
الحق غریب عهدم و از قائلان فزون هرچند کاهل عهد کهان را کنند مه
بیمار جان رمیده برون آمدم ز ری شاخ حیات سوخته و برگ راه نه
شب تا به چاشت راه روم پس به گرمگاه بر هر در دهی طلبم منزل نزه
بیماری گران و به شب راندن سبک روز آب چون به من نرسد زان خران ده
از بیم تیغ خور سفرم هست بعد از آنک روز افکند کلاه و زند شب قبا زره
بر ره چو اسب سایه کند گویدم غلام کاین سایه فرش توست فرود آی و سربنه
از تب چو تار موی مرا رشته‌ی حیات و آن موی همچو رشته‌ی تب‌بر به صد گره
غایب شد از نتیجه‌ی جانم میان راه یک عیبه نظم و نثر که از صد خزینه به
یارب چو فضل کردی و جان باز دادیم رحمی بکن نتیجه‌ی جان نیز باز ده

دیده از کار جهان دربسته به راه همت زین و آن دربسته به
دوستان از هفت دشمن بدترند هفت در بر دوستان دربسته به
دل گران بیماریی دارد ز غم روزن چشم از جهان دربسته به
پشت دست از غم به دندان می‌خورم از چنین خوردن دهان دربسته به
چون به صد جان یک‌دلی نتوان خرید دل فروشان را دکان دربسته به
منقطع شد کاروان مردمی دیدهای دیده‌بان دربسته به
خاک بیزان هوس بی‌روزی‌اند چشم دل زین خاکدان دربسته به
از زبان در سر شدی خاقانیا تا بماند سر، زبان دربسته به

راز دارم مرا ز دست مده بی‌خودان را به خودپرست مده
نجده ساز از دل شکسته‌دلان این چنین نجده را شکست مده