حاسد که بیند این سخن همچو شیر و می | سرکه نماید آن، سخن لوزه کند او |
□
ای پور ز خاقانی اگر پند پذیری | زین پس نشود عالم خاک آبخور تو | |
خاک است تو را دایه از آن ترس که روزی | خون تو خورد دایهی بیدادگر تو | |
شیری که لبت خورد ز دایه چو شود خون | دایه خورد آن خون ز لب شیر خور تو | |
ناچار شود چهرهی تو پی سپر خاک | گر چهرهی خاک است کنون پی سپر تو | |
امروز غذای تو دهند از جگر خاک | فردا غذی خاک دهند از جگر تو |
□
به نسبت از تو پیمبر بنازد ای سید | که از بقا نسب ذات توست حاصل ازو | |
عزیز ز تو کس نیست بر پیمبر از آنک | سلالهی گل اوئی و لالهی گل او |
□
زری که نقد جوانی است گم شد از کف عمر | در این سراچهی خاکی که دل خرابم ازو | |
به آب دیده نبینی که خاک میشویم | بدان طمع که زر عمر باز یابم ازو |
□
خواجه بر استر رومی خر مصری میدید | گفتم از صد خر مصری است به آن دل دل تو | |
تو به قیمت ز خر مصر نهای کم به یقین | نه ز بانگ خر مصری است کم آن غلغل تو | |
آن خر مصر عبائی است و ز اطلس جل او | تو خر اطلسی و هست عبائی جل تو |
□
من که خاقانیم این مایه صفا یافتهام | که به دل در حق بدخواه شدم نیکی خواه | |
چون شوم سوخته از خامی گفتار بدان | به نکوکار پناه آرم و او هست گواه | |
که نگویم که مکافات بدیشان بد کن | لیک گویم که مرا از بدشان دار نگاه |
□
بر در خواجه از تظلم خلق | بشنو آن نالهی پراکنده | |
خواجه از باد تکیهگه کرده | بالش از بالش پر آکنده |
□
هرچه امن و فراغت است و کفاف | یافت خاقانی از جهان هر سه | |
گرچه هر سه ورای مملکت است | صحت آمد ورای آن هر سه |