بالبدیهه در صفت خربزه

حاسد که بیند این سخن همچو شیر و می سرکه نماید آن، سخن لوزه کند او

ای پور ز خاقانی اگر پند پذیری زین پس نشود عالم خاک آبخور تو
خاک است تو را دایه از آن ترس که روزی خون تو خورد دایه‌ی بیدادگر تو
شیری که لبت خورد ز دایه چو شود خون دایه خورد آن خون ز لب شیر خور تو
ناچار شود چهره‌ی تو پی سپر خاک گر چهره‌ی خاک است کنون پی سپر تو
امروز غذای تو دهند از جگر خاک فردا غذی خاک دهند از جگر تو

به نسبت از تو پیمبر بنازد ای سید که از بقا نسب ذات توست حاصل ازو
عزیز ز تو کس نیست بر پیمبر از آنک سلاله‌ی گل اوئی و لاله‌ی گل او

زری که نقد جوانی است گم شد از کف عمر در این سراچه‌ی خاکی که دل خرابم ازو
به آب دیده نبینی که خاک می‌شویم بدان طمع که زر عمر باز یابم ازو

خواجه بر استر رومی خر مصری می‌دید گفتم از صد خر مصری است به آن دل دل تو
تو به قیمت ز خر مصر نه‌ای کم به یقین نه ز بانگ خر مصری است کم آن غلغل تو
آن خر مصر عبائی است و ز اطلس جل او تو خر اطلسی و هست عبائی جل تو

من که خاقانیم این مایه صفا یافته‌ام که به دل در حق بدخواه شدم نیکی خواه
چون شوم سوخته از خامی گفتار بدان به نکوکار پناه آرم و او هست گواه
که نگویم که مکافات بدیشان بد کن لیک گویم که مرا از بدشان دار نگاه

بر در خواجه از تظلم خلق بشنو آن ناله‌ی پراکنده
خواجه از باد تکیه‌گه کرده بالش از بالش پر آکنده

هرچه امن و فراغت است و کفاف یافت خاقانی از جهان هر سه
گرچه هر سه ورای مملکت است صحت آمد ورای آن هر سه