منم که یک رگ جانم هزار بازوی خون راند
|
|
از آنکه دست حوادث زده است بر دل ریشم
|
رگ گشادهی جانم به دست مهر که بندد
|
|
که از خواص به دوران نه دوست ماند و نه خویشم
|
نه هیچ کام برآید ز میر و میرهی شهرم
|
|
نه هیچ کار گشاید ز صدر و صاحب جیشم
|
هزار درد دلم هست و هیچ جنس به نوعی
|
|
نساخت داروی دردم، نکرد مرهم ریشم
|
ز کس سخن چه نیوشم حدیث خوش چه سرایم
|
|
تنور گرم نبینم فطیرها چه سریشم
|
ز غصه چون بره نالم که سوی میش گذاری
|
|
که برنیارد شاخم بره نیارد میشم
|
ز سردی نفس من تموز دی گردد
|
|
چه حاجت است در این دی به خیش خانه و خیشم
|
ز چار نامه عیان شد که من موحد نامم
|
|
به چار کیش خبر شد که من مقدس کیشم
|
چو نان طلب کنم از شاه عشوه سازد قوتم
|
|
چو آب خواهم از ایام زهر دارد پیشم
|
خدایگانا در باب آن معاش که گفتی
|
|
صداع ندهم بیشت جگر مخور بیشم
|
مرنج اگرت بگویم بنان و جامه مرنجان
|
|
بنان و جامه رسان از بنان و خامهی خویشم
|