تا که حسامت قوام ملک عجم شد
|
|
آه ز اعدای ناقوام برآمد
|
چون نم ژاله ز خایه از تف خورشید
|
|
جان حسود از تف حسام برآمد
|
جرم زمین تا قرار یافت ز عدلت
|
|
بس نفس شکر کز هوام برآمد
|
دوش چنین دیدهام به خواب که نخلی
|
|
بر لب دریا در آن مقام برآمد
|
نخل موصل شده ترنج و رطب داشت
|
|
سایه و شایهش فراخ و تام برآمد
|
مرغی دیدم گرفته نامه به منقار
|
|
کز بر آن نخل شادکام برآمد
|
بود یکی منبر از رخام بر نخل
|
|
پیری بر منبر رخام برآمد
|
نامه ز منقار مرغ بستد و برخواند
|
|
نعرهی تحسین ز خاص و عام برآمد
|
من به تعجب به خود فروشده زین خواب
|
|
کز خضر آواز السلام برآمد
|
جستم و این خواب پیش خضر بگفتم
|
|
از نفسش اصدق الکلام برآمد
|
گفت که نخل است رکن دین که ز نصرت
|
|
شهپر عنقاش بر سهام برآمد
|
مرغ بقا دان و نامه بخت کز این دو
|
|
کار دو ملک از یک اهتمام برآمد
|
منبر تخت است و پیر مشتری چرخ
|
|
کز بر تختش سه چار گام برآمد
|
ای درت آن آسمان که از افق او
|
|
کوکب بهروزی کرام برآمد
|
از دم خلق تو در مسدس گیتی
|
|
بوی مثلث به هر مشام برآمد
|
ملک تو کشتی است چرخ نوح کهن سال
|
|
کش ز شب و روز حام و سام برآمد
|
عیسی عهدی که از تو قالب ملکت
|
|
چون تن عازر به یک قیام برآمد
|
رو که ز میخ سرای پردهی قدرت
|
|
فلکهی این نیل گون خیام برآمد
|
قدر محیط کفت جهان چه شناسد
|
|
کو به سراب کف لام برآمد
|
از نفس مشک هیچ حظ و خبر نیست
|
|
مغز جعل را که با زکام برآمد
|