چرا دانا نهد پیش کسی سر
|
|
که پا و سر بود پیشش برابر؟
|
بود معلوم کز سنگی چه خیزد
|
|
ز معبودیش جز ننگی چه خیزد
|
چو یوسف ز اول شب تا سحرگاه
|
|
به وعظ، آن غافلان را ساخت آگاه
|
همه لب در ثنای او گشادند
|
|
سر طاعت به پای او نهادند
|
یکایک را شهادت کرد تلقین
|
|
دهان جمله شد ز آن شهد، شیرین
|
زلیخا جست وقت بامدادان
|
|
به یوسف راه، خرمطبع و شادان
|
گروهی دید گرداگرد یوسف
|
|
پی تعلیم دین شاگرد یوسف
|
بتان بشکسته و، بگسسته زنار
|
|
ز سبحه یافته سر رشتهی کار
|
زبان گویا به توحید خداوند
|
|
میان با عقد خدمت تازهپیوند
|
به یوسف گفت کای از فرق تا پای
|
|
دشوب و درام و درای!
|
به رخ سیمای دیگر داری امروز
|
|
جمال از جای دیگر داری امروز
|
چه کردی شب که از وی حسنت افزود؟
|
|
در دیگر به خوبی بر تو بگشود؟
|
بسی زین نکته با آن غنچهلب گفت
|
|
ولی او هیچ ازین گفتار نشگفت
|
دهان را از تکلم تنگ میداشت
|
|
دو رخ را از حیا گلرنگ میداشت
|
سر از شرمندگی بالا نمیکرد
|
|
نگه الا به پشت پا نمیکرد
|
زلیخا چون بدید آن سرکشیدن
|
|
به چشم مرحمت سویش ندیدن
|
ز حسرت آتشی در جانش افروخت
|
|
به داغ ناامیدی سینهاش سوخت
|
به ناکامی وداع جان خود کرد
|
|
رخ اندر کلبهی احزان خود کرد
|