وله نورالله قبره

گر ز قهر ایزدت خوفست، چون دست تو باشد جهد کن تا : بر تو شهوت را نباشد قهرمانی
از رفیقان گفتن و از نیکبختان کار بستن آنچه دانستم بگفتم با تو، آن دیگر تو دانی
سوختم در آتش فکرت روان خویش عمری تا تو میگویی که : شعرش همچو آبست از روانی
کردگارا، روز عمر خویشتن بر باد دادم گاه احسانست و وقت لطف و روز مهربانی
در دو عالم نیست مقصودی مرا، جز دیدن تو شاید ار امیدواری را به امیدی رسانی
گر نکوکاران رخ چون ارغوان آرند پیشت من نمی‌آرم بغیر از اشکهای ارغوانی
شورش بسیار کردم، زانکه وقت عرض نامه بر تو آمرزیدن بسیار می‌بردم گمانی
آب دریای معاصی تا رکابم بود، دایم چون ز بی‌آبی همی با باد کردم هم عنانی
گرچه جان در پای یاران کرده‌ام، از راه صورت کس نکرد آهنگ جانم، غیر از آن یاران جانی
آتش دوزخ به آب چشم من کمتر نشیند کز چنین آبی نیاید قوت آتش‌نشانی
ناتوان افتاده‌ایم از اصل خلقت، هم تو ما را دستگیری کن به لطف خویشتن، چون میتوانی
گر برانی بندگانیم، ار بخوانی پادشاهی حکم حکم تست و ما راضی به هر حکمی، که رانی
یارب اندر حال پیری دست گیرم سوی رحمت کز جوانی کردم این آشفتگی، آه از جوانی!
ای مسافر، چون به ملک و منزل خود بازگردی گفتهای اوحدی می‌بر ز بهر ارمغانی