گر ز قهر ایزدت خوفست، چون دست تو باشد
|
|
جهد کن تا : بر تو شهوت را نباشد قهرمانی
|
از رفیقان گفتن و از نیکبختان کار بستن
|
|
آنچه دانستم بگفتم با تو، آن دیگر تو دانی
|
سوختم در آتش فکرت روان خویش عمری
|
|
تا تو میگویی که : شعرش همچو آبست از روانی
|
کردگارا، روز عمر خویشتن بر باد دادم
|
|
گاه احسانست و وقت لطف و روز مهربانی
|
در دو عالم نیست مقصودی مرا، جز دیدن تو
|
|
شاید ار امیدواری را به امیدی رسانی
|
گر نکوکاران رخ چون ارغوان آرند پیشت
|
|
من نمیآرم بغیر از اشکهای ارغوانی
|
شورش بسیار کردم، زانکه وقت عرض نامه
|
|
بر تو آمرزیدن بسیار میبردم گمانی
|
آب دریای معاصی تا رکابم بود، دایم
|
|
چون ز بیآبی همی با باد کردم هم عنانی
|
گرچه جان در پای یاران کردهام، از راه صورت
|
|
کس نکرد آهنگ جانم، غیر از آن یاران جانی
|
آتش دوزخ به آب چشم من کمتر نشیند
|
|
کز چنین آبی نیاید قوت آتشنشانی
|
ناتوان افتادهایم از اصل خلقت، هم تو ما را
|
|
دستگیری کن به لطف خویشتن، چون میتوانی
|
گر برانی بندگانیم، ار بخوانی پادشاهی
|
|
حکم حکم تست و ما راضی به هر حکمی، که رانی
|
یارب اندر حال پیری دست گیرم سوی رحمت
|
|
کز جوانی کردم این آشفتگی، آه از جوانی!
|
ای مسافر، چون به ملک و منزل خود بازگردی
|
|
گفتهای اوحدی میبر ز بهر ارمغانی
|