به پیمانی نمیپویی، به پیوندی نمیپایی
|
|
دلم ز اندیشه خون کردی که بس مشکل معمایی!
|
ز صد شهرت خبر دادند و چون رفتم نه در شهری
|
|
به صد جایت نشان گفتند و جون جستم نه در جایی
|
همی جویم ترا، لیکن چو مییابم نه در دستی
|
|
همی بینم ترا، لیکن چو میجویم نه پیدایی
|
چو در خیزم به کوی تو ز پیشم زود بگریزی
|
|
چو بگریزم ز پیش تو مرا هم باز پیش آیی
|
به فکرت هر شبی تا روز بنشینم که: ایی تو
|
|
غلط کردم، چه میگویم؟ نه دوری از برم کایی
|
نبودست از وصال تو مرا یک ذره نومیدی
|
|
که گر خواهی جهانی را درین یک ذره بنمایی
|
چنان بنشستهای در دل که میگویم: تویی دل خود
|
|
چنان پیوستهای در ما که: پندارم که خود مایی
|
نمیخواهم کسانی را که امروزند و فردا نه
|
|
ترا خواهم که دی بودی و امروزی و فردایی
|
از آن خویشی کند با تو دل بیخود که در پرده
|
|
ترا رخهاست کان رخها بغیر خویش ننمایی
|
نمیپوشی رخ از بینش، ولی رویت کسی بیند
|
|
که همچون اوحدی او را ز دل دادند بینایی
|
به بویی، ای ز دل آشفته، زین ساغر قناعت کن
|
|
کزین جا چون گذر کردی خراباتست و رسوایی
|