به روی خود نظر کن، تا بلای عقل و دین بینی
|
|
گره بر مشکها زن، تا کساد مشک چین بینی
|
سر و دل خواستی از من، اشارت کن، که در ساعت
|
|
سرم بر آستان خویش و دل بر آستین بینی
|
مرا سر گشته و حیران و ناکس گفتهای، آری
|
|
تو صاحب دولتی، در حال مسکینان چنین بینی
|
بهشتی طلعتا، آن چشمهی کوثر لبت باشد
|
|
که در وی لذت شیر و شراب و انگبین بینی
|
قیامت میکند طبعم چو میبیند ترا، آری
|
|
قیامت باشد آن ساعت که مه را بر زمین بینی
|
جدا کن پرده از رخسار چون خورشید نورانی
|
|
که نور خرمن ماهش به معنی خوشه چین بینی
|
دو لعل خویش را یک دم به وصف خود زبانی ده
|
|
که همچون اوحدی ملک سخن زیر نگین بینی
|