نسیم صبح، کرم باشد آن چنان که تو دانی | گذر کنی ز بر من به نزد آنکه تو دانی | |
پیام من برسانی، بدان صفت که تو گویی | سلام من برسانی، بدان زبان که تودانی | |
چو راز با کمرش در میان نهی بشگرفی | درافگنی سخن من بدان میان که تو دانی | |
به گوشهای کشی آن زلف را به رفق و بگویی | که: بازده دل ما را بدان نشان که تو دانی | |
خبر کنی لب او را که: ای ز راه ستیز | کنی دریغ دل این شکسته آن که تو دانی | |
ز حال اوحدی ار پرسدت که چیست؟ بگویی | که: در غمت نفسی میزند چنان که تو دانی |