مرا رهبان دیر امشب فرستادست پیغامی
|
|
که چون زنار دربستی ز دستم نوش کن جامی
|
دلت چون بتپرست آمد به شهر ما گذر، کان جا
|
|
چلیپاییست در هر توی و ناقوسی بهر بامی
|
ز سر باد مسلمانی دماغت را چو بیرون شد
|
|
ترا بر آتش گبران بباید سوخت ایامی
|
چو بر رخسار از آن آتش کشیدی داغ ما زان پس
|
|
که یارد بردنت جایی؟ که داند کردنت نامی؟
|
چو گفتم: چون توان رفتن درون پردهی وصلش؟
|
|
بگفت: آن دم که در رفتن ز خود بیرون نهی گامی
|
ندیدم مرغ جانت را درین ره دام غیر از تو
|
|
به پران مرغ جانت را به تدریج از چنین دامی
|
به سودای رخ آن بت نخفتم دوش و در خوابم
|
|
خیالش گفت: عاشق بین که خوابش هست و ارامی
|
مرا گویی: کزان دلبر بگو تا: چیست کام تو؟
|
|
ازو، گر راست میپرسی، ندارم غیر او کامی
|
به فکر او چنان پیوست جان من ، که ذکر او
|
|
نه اندامم همی گوید، که هر مویی ز اندامی
|
مکن پیشم حدیث وصل آن دلدار آتش رخ
|
|
که در دوزخ تواند پخت همچون اوحدی خامی
|