دل من دردمند تست درمانش نمیسازی
|
|
دلت بر وی نمیسوزد به فرمانش نمیسازی
|
تنم را خون دل خوردی و ترکش میکنی اکنون
|
|
عجب دارم ز کیش تو که: قربانش نمیسازی؟
|
ز کار من همی پرسی که چونست آن؟ نمیدانم
|
|
به دشواری کشید این کار و آسانش نمیسازی
|
لبت یک روز بوسی، گفت،خواهم داد، سالی شد
|
|
عجب گر باز از آن کشتن پشیمانش نمیسازی!
|
ترا تا تیر مژگان در کمان ابروان آمد
|
|
ندیدم سینهای کماج پیکانش نمیسازی
|
دلم را بارها گفتی که: سامانی دهی، اکنون
|
|
چو شد سرگشته میبینم که سامانش نمیسازی
|
نمودی: کاوحدی را جمع خواهم داشتن، اکنون
|
|
نباشی جمع، تا روزی پریشانش نمیسازی
|