ترا میزیبد از خوبان غرور و ناز و تن داری
|
|
که عنبر بر بیاض سیم و سنبل بر سمن داری
|
چو گفتم: عاشقم، بر تو، شدی بر خون من چیره
|
|
نمیرنجم کنون از تو،که این شوخی ز من داری
|
دل ار تو خواستی، دادم دل مجروح و جان بر سر
|
|
چو بردی بیسخن جانم، دگر با من سخنداری؟
|
مرا در جامه میجویی، نیابی جز خیال از من
|
|
چه جای جامه؟ کین جا تو شهیدان در کفن داری
|
دلاویزی و دلبندی،نمیدارم شکیب از تو
|
|
که بالایی چو سروت هست و زلفی چون رسن داری
|
نظیر زلف هندوی تو گر گویم خطا باشد
|
|
گه از شامش سحر خیزد، گه از چینش ختن داری
|
درختان چمن را پای نابوسیده نگذارم
|
|
به حکم آنکه گاهی تو گذاری در چمن داری
|
چو گل چاکست پیراهن بسی کس را و دل پرخون
|
|
از آن اندام همچون گل که اندر پیرهن داری
|
به دشنام و جفا، جانا، میزار اوحدی را دل
|
|
ازان خلق خلق بگذار، چون حسن حسن داری
|