او را که در سماع سخن نیست حالتی
|
|
فریاد و رقص او نبود جز ضلالتی
|
چون ذره آنکه رقص کند در رهش ز عشق
|
|
روشن چو آفتاب بیابد ولایتی
|
هر کس که او نه از سر دردی زند نفس
|
|
لازم شود بهر نفس او را خجالتی
|
آشوب رقص و شور و شر و های و هوی او
|
|
دیوانگیست این همه بیوجه حالتی
|
بر مدعی ببند در خانقاه عشق
|
|
تا در میان جمع نیارد ثقالتی
|
آنرا که پای رفتن و دست وصول نیست
|
|
بهتر ز سوز سینه نباشد رسالتی
|
مشغول ذکر دوست به معنی عجب مدار
|
|
کورا ز شور و مشغله بینی ملامتی
|
چون راه سر مرد به معنی گشاده گشت
|
|
از پر یشهای بکند ساز و آلتی
|
اندر جهان حوالت هر کس به جانبیست
|
|
ما را به جانب تو زهی خوش حوالتی!
|
جانا، دلم به آتش دوری بسوختی
|
|
آه! ار به وصل خود نکنی استمالتی
|
چون اوحدی به جان سخن کی رسد کسی؟
|
|
تا از کتاب دل بنخواند مقالتی
|