کاکل مشکین نقاب چشم و ابرو ساختی
|
|
آن کمان پنهان بدار، اکنونکه تیر انداختی
|
بر سمند فتنه زین دلبری بستی، ولی
|
|
حملهی اول ز شوخی بر سر ما تاختی
|
چون دل ما را شکار زلف خود کردی، برو
|
|
کین چنین گویی نبردی تا تو چوگان باختی
|
ما بکار خود نمیپرداختیم از مهر تو
|
|
آخر آن دل را چرا از مهر ما پرداختی؟
|
از جهان جز رنج من چیزی نمیخواهی مگر
|
|
در جهان مسکینتر از من هیچکس نشناختی
|
گر تو با من دشمنی، چون از میان دوستان
|
|
ما سپر بودیم هر نوبت که تیر انداختی؟
|
چارها کردی به دانش هر کسی را پیش ازین
|
|
از برای اوحدی خود را چه نادان ساختی!
|