ببر، ای باد صبحدم، بده ای پیک نیکپی
|
|
سخن عاشقان بدو، خبر بیدلان بوی
|
ز من آن شوخ دیده را چو ببینی بگوی تو:
|
|
عجب از حال بیدلان، که چنین غافلی تو، هی!
|
چو دف آن خسته را مزن، که دمی بیحضور تو
|
|
نتواند ز چنگ غم، که ننالد بسان نی
|
بنمودم هزار پی بتو احوال خویشتن
|
|
ننوشتی جواب آن که نمودم هزار پی
|
ز برم تا برفتهای تو، زمانی نمیشود
|
|
نه گشاینده بند غم، نه گوارنده جام می
|
سخن بوسه گفتهای، بنگویی که: چند و چون؟
|
|
خبر وصل دادهای، ننمودهای که: کو و کی؟
|
مکن، ای مدعی، مرا ز درش دور بعد ازین
|
|
که من آن خاک کوچه را نفروشم به تاج کی
|
ز پی آنکه بنگرم رخ لیلی ز گوشهای
|
|
من مجنون خسته را، که برد به کنار حی؟
|
اگر، ای اوحدی، تو هم دل خود را تو دوستی؟
|
|
به رخ و زلف او دهی، برهی زین بهار و دی
|