یارب! تو دوش با که به شادی نشستهای؟ | کامروز بیغم از در ما باز جستهای | |
از روی عشوه بند قبا را گشاده باز | وز راه شیوه طرف کله بر شکستهای | |
سیم از میان ببرده و در کیسه ریخته | زر در کمر کشیده و بر کوه بستهای | |
امروز گو: شکفته مشو هیچ گل، که تو | صد گلبن شکفته و صد لاله دستهای | |
گل نقل نیست باده بنه، کز دهان و لب | یک خانه شهد و شکر و عناب و پستهای | |
برخیز و شمع را بنشان، یا بهل چنان | تا شمع بیندت که چنین خوش نشستهای | |
گر دیگری ز حسرت او غصه میخورد | ای اوحدی، تو باری ازین غصه راستهای |