آن چشم مست بین، که دلم گشت زار ازو
|
|
ای دوستان، بسوخت مرا، زینهار ازو!
|
گرد از تنم به قد برآورد و همچنان
|
|
بر دل نمیشود متصور گذار ازو
|
گر پیش او گذار کنی، ای نسیم صبح
|
|
پیغام من بگوی و سلامی بیار ازو
|
او گر به اختیار دل ما رود دمی
|
|
گردد دل شکستهی ما به اختیار ازو
|
روزی به لطف اگر سگ کویم لقب نهد
|
|
زانگه مرا همیشه بس این افتخار ازو
|
هر کس که با درخت گلی دوستی کند
|
|
شرط آن بود که: باز نگردد ز خار ازو
|
آن کو به تیغ روی بگرداند از حبیب
|
|
عاشق نشد هنوز، تو باور مدار ازو
|
گر دوست بر دل تو زند زخم بیشمار
|
|
آن زخم را بزرگ فتوحی شمار ازو
|
تا از کنارم آن گهر شبچراغ رفت
|
|
از خون دیده پر گهرم شد کنار ازو
|
او را به خون دیده بپروردهایم، لیک
|
|
شاخی بلند بود، نچیدیم بار ازو
|
داغم گذاشت در دل و بر ما گذشت و ما
|
|
دل شاد میکنیم بدین یادگار ازو
|
گفتم که: اوحدی ز غمت مرد، رحمتی
|
|
گفتا: مرا چه غم که بمیرد هزار ازو؟
|