حسن مصرست و رخ چون قمرت میر درو | عشق زندان و حصارش که شدم پیر درو | |
خم ابروت کمانیست، که دایم باشد | هم کمان مهره و هم ناوک و هم تیر درو | |
حلقهی زلف تو دامیست گره گیر، که هست | حلق و پای دل من بسته به زنجیر درو | |
جنتست آن رخ خوب و ز دهان و لب تو | میرود جوی شراب و عسل و شیر درو | |
خود که جوید ز کمند سر زلف تو خلاص؟ | که به اخلاص رود گردن نحجیر درو | |
بسم این کار پریشان، که نمیبینم جز | جگر ریش و دل سوخته توفیر درو | |
گر من از عشق تو آشفته شوم نیست عجب | کاوحدی شیفته شد با همه تدبیر درو |