به ترک وصل آن تنگ شکر کردن، توان؟ نتوان
|
|
چو او باشد بغیر از او نظر کردن، توان؟ نتوان
|
ز سودای کنار او حذر میکردم از اول
|
|
کنون چون در میان رفتم حذر کردن، توان؟ نتوان
|
سرم در دام و تن در قید و دل دربند مهر او
|
|
مسلمانان، درین حالت سفر کردن توان؟ نتوان
|
غریبی، مفلسی گر با کسی دلبستگی دارد
|
|
بدین تهمت ز شهر او را بدر کردن، توان؟نتوان
|
به جرم آنکه این دل میل خوبان میکند، وقتی
|
|
دل بیچاره را خون در جگر کردن، توان ؟ نتوان
|
ز قوس ابروان چشمش چو تیر از غمزه اندازد
|
|
بغیر از دیده تیرش را سپر کردن، توان؟ نتوان
|
به زاری پیکر عشق از رخ او نور میگیرد
|
|
چنان رخ را قیاسی با قمر کردن، توان؟ نتوان
|
مرا گوید: حدیث من مگو، دیگر چه میگویی؟
|
|
حدیث پادشاهان را دگر کردن، توان؟ نتوان
|
ازان لب اوحدی گر بوسهای بستد شبی پنهان
|
|
چه گویی؟ عالمی را زان خبر کردن، توان؟ نتوان
|