به نام ایزد! چه رویست این؟ که حیرانند ازو حوران
|
|
چنین شیرین نباشد در سپاه خسرو توران
|
دلم نزدیک آن آمد که: از درد تو خون گردد
|
|
ولی پوشیده میدارم نشان دردش از دوران
|
بخندی چون مرا بینی که: خون میگریم از عشقت
|
|
ز مثل این خرابیها چه غم دارند معموران؟
|
چو شاخ گل زر عنایی بهر دستی همی گردی
|
|
دریغ آمد مرا شمعی چنین در دست بینوران
|
تو چندین شکر از تنگ دهان خود فرو ریزی
|
|
ندانستی که: از گرمی بجوش آیند محروران؟
|
طبیب خفتهی ما را همی باید خبر کردن
|
|
که: امشب ساعتی بر هم نیامد چشم رنجوران
|
ز نوش حقهی لعل تو چون شهدی طلب داردم
|
|
رقیبانت همی جوشند گرد من چو زنبوران
|
نظر بر منظر خوب تو تا کردم، دل خود را
|
|
تهی میدارم از سودای دلبندان و منظوران
|
مدار از اوحدی امید دینداری و مستوری
|
|
که عشقت پرده بر خواهد گرفت از کار مستوران
|