دلها بربودند و برفتند سواران
|
|
ما پای به گل در شده زین اشک چو باران
|
او رفت، که روزی دو سه را باز پس آید
|
|
ما دیده به راه و همه شب روز شماران
|
بر کشتنم ار شاه سواری بفرستد
|
|
با شاه بگویید که: کشتند سواران
|
اندیشهی باران نکند غرقهی دریا
|
|
ای دیدهی خونریز، میندیش و بباران
|
این حال، که ما را بجزو یار دگر نیست
|
|
حالیست که مشکل بتوان گفت به یاران
|
ما را به بهار و سمن و لاله چه خوانی؟
|
|
دریاب کزین لاله چه روید به بهاران؟
|
آهن که چه دید از غم آن چهره بگویید
|
|
تا آینه پیشش نزنند آینه داران
|
گر دوست دوایی ننهد بر دل مجروح
|
|
مرهم ز که جوید جگر سینهفگاران؟
|
صد قصه نبشت اوحدی از دست غم او
|
|
وین غصه یکی بود که گفتم ز هزاران
|