دیریست تا ز دست غمت جان نمیبریم
|
|
وقتست کز وصال تو جانی بپروریم
|
نهنه، چه جای وصل؟ که ما را ز روزگار
|
|
این مایه بس که: یاد تو در خاطر آوریم
|
آن چتر سلطنت، که تو در سر کشیدهای
|
|
در سایهی تو هم نگذارد که بنگریم
|
عیدیست هر به ماهی اگر ابروی ترا
|
|
همچون هلال عید ببینیم و بگذریم
|
روزی به بزم و مجلس ما در نیامدی
|
|
تا بنگری که: بیتو چه خونابه میخوریم؟
|
احول ما، کجاست، دبیری که بشنود
|
|
تا نامه مینویسد و ما جامه میدریم
|
از ما کسی به هیچ مسلمان خبر نکرد:
|
|
کامروز مدتیست که در بند کافریم
|
ناز ترا کجاست خریدار به ز ما؟
|
|
کان را بهر بها که تو گویی همیخریم
|
هر روز رنج ما ز فراقت بتر شود
|
|
ایدون گمان بری تو که هر روز بهتریم
|
گوشی بما نداشتهای هیچ بار و ما
|
|
در گوش کرده حلقه و چون حلقه بر دریم
|
ما را، اگر چه صد سخن تلخ گفتهای
|
|
با یاد گفتهای تو در شهد و شکریم
|
صد شب گریستیم ز هجرت چو اوحدی
|
|
باشد که: با وصال تو روزی به سر بریم
|