سخن بگوی چو من در سخن نمیباشم
|
|
که در حضور تو با خویشتن نمیباشم
|
چو بوی پیرهنت بشنوم ز خود بروم
|
|
چنان که گویی در پیرهن نمیباشم
|
به وقت دیدنت ار در دعا کنم تقصیر
|
|
ز من مگیر، که آن لحظه من نمیباشم
|
مرا اگر چه بسی عیب هست، شکر کنم
|
|
که در وفا چو تو پیمانشکن نمیباشم
|
دلم به شکل دهان تو زان سبب تنگست
|
|
که هیچ بیسخن آن دهن نمیباشم
|
من از برای تو گشتم مقیم، تا دانی
|
|
که بر گزاف درین انجمن نمیباشم
|
به روز مردنم ار با جنازه خواهی بود
|
|
در انتظار حنوط و کفن نمیباشم
|
برای مصلحت ار گفتم: از تو سیر شدم
|
|
از آن مرنج، که بر یک سخن نمیباشم
|
اگر تو قصد تن و جان اوحدی داری
|
|
بیا، که زنده بدین جان و تن نمیباشم
|