تا میسر گشت در گرمابه وصل آن نگارم
|
|
در دل و چشم آتش و آب دوصدگرمابه دارم
|
بر سرش تا گل بدیدم پای صبر خویشتن را
|
|
در گلی دیدم، کزان گل راه بیرون شد ندارم
|
سنگ چون بر پای او زد بوسه رفت از دست هوشم
|
|
شانه چون در زلف او زد دست برد از دل قرارم
|
دست من چون شانه در زلفش نخواهد رفت، لیکن
|
|
گر چو سنگ از پای او سرباز گیرم سنگسارم
|
خون من میریخت همچون آب حوض آن ماه و دیگر
|
|
گرد پای حوض میکشت این دل مجروح زارم
|
بر تن چون گل همی پوشیده مشکین زلف، یعنی
|
|
خرمنی گل در میان تودهی مشک تتارم
|
ناخنش در خون خود میدیدم و در ناخن خود
|
|
آن قدر قوت نمیدیدم که پشت خود بخارم
|
بر سر من آب میکردند و میگفتم: رها کن
|
|
تا به آب دیدهیخود پیش او غسلی بر آرم
|
عکس طاس و نور تشتش تا به چشم من درآمد
|
|
شد ز خون دل چو طاسی چشم و چون تشتی کنارم
|
بیجمال او دو طاس خون شد ستم چشم و هر دم
|
|
چون بگریم زین دو طاس خون کم از تشتی نبارم
|
این دو طاس خون ز چشم خلق پنهان میکنم من
|
|
تا بدانی کز غمش جز طاس بازی نیست کارم
|
عزم حمامش کدامین روز خواهد بود دیگر؟
|
|
این بمن گویید، تا من نیز روزی میشمارم
|
گر کند نقاش بر گرمابه نقش صورت او
|
|
سالها چون نقش از آن گرمابه سر بیرون نیارم
|
من فقاع از عشق آن رخ بعد ازین خواهم گشودن
|
|
چون فقاعم عیب نتوان کرد اگر جوشی برآرم
|
اوحدی، تا دل به حمام در آوردست ازین پی
|
|
بار دیگر چون برآیم دل به حمامی سپارم
|