همه کامیم برآید، چو در آیی ز درم
|
|
که مرید توام و نیست مراد دگرم
|
بر سر من بنهد دست سعادت تاجی
|
|
اگر آن ساعد و دست تو بسازد کمرم
|
پیش دل داشته بودم ز صبوری سپری
|
|
مرهمی ساز، که تیر تو گذشت از سپرم
|
رشتهای نیست نصیحت، که ببندد پایم
|
|
سوزنی نیست ملامت، که بدوزد نظرم
|
فال میگیرم وزین جا سفری نیست مرا
|
|
ور بود هم بسر کوی تو باشد سفرم
|
هیچ جایی ز تو خالی چو نمیشاید دید
|
|
غرضم جمله تو باشی، چو به جایی نگرم
|
راز عشق تو ببیگانه نمیشاید گفت
|
|
اشک با دیده همی گوید و خون با جگرم
|
هر شبی پیش خیال تو بمیرم چون شمع
|
|
تا کند زنده به بوی تو نسیم سحرم
|
بوی پیراهنت آورد مرا باز پدید
|
|
ورنه در پیرهن امروز که دیدی اثرم؟
|
بر من سوخته یک روز به پایان نرسید
|
|
که نیاورد فراق تو بلایی به سرم
|
هر چه جز روی تو، زو دیده بدوزم، که خطاست
|
|
هر چه جز نام تو، زان گوش ببندم، که کرم
|
گم شدم در غمت، ار حال دل من پرسی
|
|
ز اوحدی پرس، که او با تو بگوید خبرم
|