دگر رخت ازین خانه بر در نهادم | دگر خاک آن کوچه بر سر نهادم | |
دگر پای صبر از زمین برگرفتم | دگر دست غارت به دل در نهادم | |
دگر عهد با نیستی تازه کردم | دگر بار هستی به خر بر نهادم | |
به بوی گل عارض او دل خود | در آن زلف چون سنبل تر نهادم | |
چنان دل به شمع رخ او سپردم | که با نور چشمش برابر نهادم | |
ز اشک چو خون بر رخ زعفرانی | چو لعل بدخشی به زر بر نهادم | |
مسلمان کنون ساختم اوحدی را | که در دست آن چشم کافر نهادم |