شب دوشینه در سودای او خفتم
|
|
از آن امروز با تیمار و غم جفتم
|
زمن هر چند سر میپیچد آن دلبر
|
|
اگر دستم رسد در پای او افتم
|
چو چین زلف او آشفته شد حالم
|
|
خطا کردم که: با زلفش برآشفتم
|
ازان کرد آشکارا دیده راز من
|
|
که راز خویش را از دیده ننهفتم
|
ببیند بد سگالان اندر افتادم
|
|
که پند نیک خواه خویش نشنفتم
|
به بوی آنکه چشمم روی او بیند
|
|
به مژگانهاش خاک آستان رفتم
|
دل او باد پندارد حکایتها
|
|
کز آب دیده با باد صبا گفتم
|
ازان روزی که دیدم زلف شبرنگش
|
|
حرامست ار شبی بییاد او خفتم
|
چو چشم اوحدی زان گوهر افشان شد
|
|
زبان او، که در وصل او سفتم
|