من از دیوانگی خالی نخواهم بود تا هستم
|
|
که رویت میکند هشیار و بویت میکند مستم
|
صدم دشمن به شمشیر ملامت خون همی ریزد
|
|
کدامین را توانم زد؟ که نه تیرست و نه شستم
|
سر خود را فدا کردم گل یک وصل ناچیده
|
|
نمیدانم چه خارست این که من در پای خود جستم؟
|
غم و اندوه در عشقش فراوانم به دست آید
|
|
همین صبرست و تن داری، که کمتر میدهد دستم
|
خبر دارم: نیاید گفت از آیین وفاداری
|
|
اگر با یاد روی او خبر دارم که من هستم
|
به عهد دست سیمینش تو خاموشی مجوی از من
|
|
کزین دستم که میبینی به صد فریاد از آن دستم
|
بسان اوحدی روزی در آویزم به زلف او
|
|
گرش بوسیدم آسودم، ورم کشتند خود رستم
|